دلنوشته پاییزی ایلیا ۲۱ ساله از اصفهان کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
دلنوشته پاییزی ایلیا ۲۱ ساله از اصفهان
وقتی ۱۷سالم بود تو یه عروسی بایکی از دخترای فامیل پدریم اشنا شدم
اون از من شماره گرفت و شمارشو بم دادمن اهل دوستی و عشق نبودم ولی اون یادم داد اوایل در در حد هفته ای یه پیام ولی کم کم بیشتر شد جوری که من به وجودش محتاج شدم تا اینکه بعد یک سال براش خواستگار اومد اون یه چیزایی میگفت ولی واضح نگفت که منو میخواد البته منم نگفتم بعد از خواستگاریش باپسره عقد کرد وکمتر به من اس میداد منم نمیتونستم تحمل کنم وشاید نمیدونستم عاشق شدم بعد چند ماه دلمو به دریا زدمو بش گفتم کاش مال من بودی اونم برام یه نامه نوشت یادمه نوشته بود اونم عاشق منه ولی همش منتظر بود من بش بگم وپیشنهاد خواستگاری بدم وقتی نامشو خوندم دنیا رو سرم خراب شد دونفر عاشق هم بودن ولی به هم نگفتن باهاش قرار گذاشتم رفتیم بیرون بدون اجازه نامزدش ازش خواستم باهام ازدواج کنه باورم نمیشد که دارم به یه دختر متاهل پیشنهاد ازدواج میدم اما نمیخواستم مدیون دلم شم قبول نکرد گفت ابروی خونوادم میره اگه طلاق بگیرم چندوقت گذشت دیگه خبری ازش نبود داشتم روانی میشدم دوباره باهاش قرار گذاشتم اول قبول نکرد ولی گفتم بیای یا نیای من سر جای قرارمون میخوام خودمو از این زندگی بی تو راحت کنم و واقعا میخواستم همین کارو کنم اما سر قرار اومد باورش نمیشد که من بخوام خودکشی کنم ولی یکم باهاش حرف زدم از زبونش در رفت که خودشم از پسره خوشش نمیاد ولی بخاطر اینکه اقوام باباشه نمیخواد طلاق بگیره منم گفتم باشه دستمو جلوش گرفتم وتیغو گذاشتم رو رگم که زد زیر دستم یه باره دستمو گرفتم تیغ دستمو زده بود اولش هردومون شکه شدیم چون خون یه بند داشت میومد وفکر کردیم رگ دستمو زدم من داشتم از هوش میرفتم کل زمین خون شده بود الهام دست منو باز کرد متوجه شدیم که رگمو نزدم وتیغ به کف دستم خورد ولی بریدگی عمیق بود بعد از اون جریان وبیمارسان وبخیه دست من هردو باناراحتی رفتیم خونمون شبش بم پیام داد خیلی دوست دارم منم نوشتم ثابت کن گفت اگه ثابت کنم تو پشتمی گفتم اره بعدش بهم گفت چند وقت دیگه تولدته دوس داری چی برات بخرم گفتم برگه طلاقت بزرگ ترین کادو برامن فرداصبحش پیام داد باشه باورم نمیشد ولی راست میگفت بعد از کلی دردسر که دوتاییمون کشیدم جدا شدن ومن انگار دنیارو بم داده بودن دیگه غم نداشتم به عشقم رسیدم ولی این خوشبختی دووم نداشت بعد از یکی دوماه براش خواستگار اومد بهم گفت بیا خواستگاریم من گفتم فعلا شرایطشو ندارم این خواستگارتم رد کن بره گفت هر چی بابام بگه منم جا خوردم گفت اگه منو میخوای یه کاری کن منم به بابام گفتم برام برو خواستگاری بابام گفت فکرامو کنم تحقیق کنم چشم منم همینو به الهام گفتم ولی اون همون شب به خواستگارش جواب مثبت داد وباهم ازدواج کردن منم بعدش به قدری ناراحت بودم که با فوشو دریوری ازش جداشدم وبعد شب عقدش به خواسگارش زنگ زدمو همه چیزو گفتم وقتی حرفم تموم شد گفت خودم همه چیزو میدونم گمشو وبم خندید احساس کردم فقط یه بازیچه بودم بعد از این اتفاق درسو ول کردمو رفتم خدمت والان چند ماهی میشه که تو یه شرکت مشغول کارم والهام الان یه دختر داره ومنم هر روز نامه هاشو میخونم اهنگ مورد علاقشو گوش میدم کف دستمو نگا میکنمو به یاد خاطراتمون گریه میکنم دیگه بریدم نمیتونم الهام اگه توهم این خاطره تلخو شیرینو خوندی بدون من هنوز رو قولم هستم هنوز به هیچ دختری نگا نکردمو هنوزم عاشقتم ولی تو زیر قولت زدی کاش اونروز نمیزدی زیر دستم ای کاش…..
هرکی میتونه به عنوان یه دوست بم کمک تا از اوضاع درام
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.