دلنوشته پاییزی هادی ۲۴ ساله از تهران کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
دلنوشته پاییزی هادی ۲۴ ساله از تهران
از موقعی که یادمه سایه فقر توی زندگیمون بود..پدرم کارگر یه کارخونه بود که بعدچندسال از کار بیکارش کردن
مجبور به کارگری شد.خلاصه از دوران مدرسه کار میکردم..خلاصه دیپلمو گرفتم.دیگه واسه خودم اوستا کار شده بودم..تااینکه یه دل نه صد دل عاشق دختر همسایمون شدم.
تازه اومده بودن تو محل..اسمش مبینا بود..از لحاظ قیافه خیلی خوب بود..مثل ماه میدرخشید.ولی یه مشکلی بود..پدرش معتاد بود..مادرم میگفت تو رو هم خراب میکنه..ولی تو کتم نمیرفت..روز و شبم شده بود مبینا..شبا به امید رسیدن بهش میخابیدم.. ولی چندتا از بچه های محل میگفتن این توی دانشگاه با پسرا رفیقه.ولی من گوشم بدهکار نبود میگفتم همتون حسودید..بالاخره مادرمو راضی کردم..رفتیم خاستگاری.عقد کردیم..تازه فهمیده بودم خوشبختی چیه…چقد باهم پارک طالقانی و فرحزاد رفتیم..ولی خزان اومد و بهار ارزوهام رفت….یه روز با دوستام رفتیم بیرون…از دور دیدم یه دختر و پسر خیلی راحت نشستن و صدای خندشون میاد..اول جدی نگرفتم..ولی خوب که د قت کردم دیدم مبیناس..نمیخاستم باور کنم..همش میگفتم خابه…مگه میشه اخه…ولی واقعیت داشت..دست تو دست یه پسر دیگه…تازه فهمیدم حرفای دوستام درست بود..ازش عکس گرفتم..بهش گفتم ..زیر بار نمیرفت..تااینکه عکس بهش نشون دادم..خشکش زد..نتونستم جلو خودمو بگیرم..زدم زیر گوشش …جوری که خون دماغ شد…گفتم حالا گمشو برو..
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.