دلنوشته تلخ زهرا ۲۸ ساله از کرمان کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
? سمیرا هستم ۲۸ ساله از کرمان :
خانواده بابام بم زندگی میکنن ۱۳سالم بود میرفتم بم خونه بابابزرگم بیشترتابستونا اونجابودم
ی روز میرفتم مغازه پسرهمسایه بابابزرگم رودیدم خیلی خوشم اومدازش اونم ی جورخاصی بهم نگامیکرد
سریع رفتم خونه قلبم بدجور میزد همش تو فکربودم یدفه زنگ خونه زده شد رفتم دروبازکردم دیدم همون پسره اس ی کاسه اش دستش بود گرفتم زیرکاسه ی کاغذبود
رفتم کاسه روگذاشتم اشپزخونه رفتم اتاقم نامه روخوندم اتیش گرفته بودم برام نوشته بود خیلی وقته دنبالت بودم تاامروزموفق شده بیاد حرف دلشوبگه
اسمش هادی بود ازم خواسته بود غروب برم پیشش باهم حرف بزنم نامشوحفظ کردم بس ک خوندمش استرس داشتم میترسیدم اولین بارم بود
خلاصه رفتم
این شدشروع رابطه من وهادی دیگه بم برام شده بودبهشت خیلی صمیمی شدیم گفت میخوام باهات ازدواج کنم باخانوادش صحبت کرد خدانبخششون مخالفت کردن اومدگیردادفرارکنیم گفتم ن من فکرابروخانوادموکردم هرچی گفت قبول نکردم حتی داییش گفته بود شمابرین من کارتونودرست میکنم امامن نتونستم قبول کنم فقط گریه میکردم
خلاصه کنم عشق ماخیلی پاک بود خیلی همودوس داشتیم لعنت ب سرنوشت هادیموازم گرفت زلزله بم هادی منوازم گرفت?
وای خدا دیگه نفهمیدم چیشدمنم خودمواتیش دادم خودموسوختم هنوزاثراتش روبدنمه بعداز اون فهمیدم چراخانوادش راضی نشدن اخه قبلا مامانش زن بابام بوده خداااااااچرامن هنوزدارم میسوزم دیگه عاشق نشدم اماهنوزم هادیمودوس دارم هرشب تاصبح خوابشومیبینم پیرشدم افسردگی شدید گرفتم دوستان فقط برام دعاکنین
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.