دلنوشته غمگین لیلا ۱۸ ساله از مرودشت با لینک مستقیم
لیلا هستم ۱۸ سالمه ..
من خیلی تو زندگی بد کردم باهمه مخصوصا خودم
داستان اشتباهات من بایه عشق اشتباهی شروع شد من دوران راهنمایی که بچه و خام بودم گول حرفای یه ادم که جز ضربه زدن به دخترا چیز دیگه حالیش نبودو خوردم اماخداایقدر دوستم داشت که زود فهمیدم و اون رابطه رو تموم کردم بااینکه یه مدت افسرده شدم ویه مدت زده از همه چیز اما …خوشحال ازاینکه زود متوجه اشتباهم شدم ….مادرم باخبر بود ولی میدونست من مقصرنیستم بااین وجود رفتارش باهام عوض شد منم روز به روز منزوی تروگوشه گیر تر الاوه براون یه مشکل خانوادگی دیگه برامون اتفاق افتاده بود خالم با یه پسره ک دوسال ازخودش کوچکتربود فرارکرده بود ودزدکی عقد کرده بودن همه ترس ازابرو به کسی چیزی نگفتیم اما گویا پسره اصا روانی بود همون شبه عروسی …که برای حفظ ابرو ترتیب داده بودیم خالمو کتک زده بود واونو برد به شهرخودشون بعد ازاون جز دعوا چیزی گیر خالم نیوفتاده بود همش دعوا وشک خیلی مشکوک بود به خالم خلاصه بعد چندمدت اومدن خونه ما من دوم دبیرستان بودم وخداروشکر خیلی رشد کرده بودم وخانم شده بودم جوری که خالم اصا منونشناخت …جلوی ما کاملا باخالم خوب بود اما من تمام جاهای کبودی بدن خالمو دیده بودم و ازشوهرخالم متنفربودم یه مدت نگاه شوهرخالم به من بود خیلی میترسیدم حس میکردم بامنظور داره نگام میکنه همیشه ازش فراری بودم یه روز خالم باگوشی من باهاش تماس گرفت ازاون موقعه شماره منو داشت …یک روز بهم پیام داد که عاشق من شده ومنو دوست داره ومنومیبینه نمیتونه خودشو کنترل کنه وازاین حرفا ….من که اصا ازش خوشم نمیومد اما چون تنهابودم چون ازخانوادم بدم میومد جوابشو دادم?اره من جوابشو دادم ازخودم بدم میاد وقتی یادش میوفتم حرفاش خیلی شیرین بود تااینکه بهم پیشنهاد فرار داد من قبول نکردم اصا فکرشم نمیکردم که بخوام باشوهرخالم فرارکنم ..ولی میخاستم خودم فرارکنم بدون اون درواقعه اونو قال بذارم…..روز موعود رسید اماخالم ازرابطمون باخبرشد واون برای اینکه به من ثابت کنه دوستم داره رگ گردنشو زد?….خیلی ترسیده بودم دعامیکردم نمیره خداروشکر نمرد …یه روزم نموند بیمارستان اومد دنبال من ک فرارکنیم من طلاهای مادرمو برداشتم وباهاش فرارکردم?….ولی خیلی زود پشیمون شدم خیلی خواستم برگردم گفتم بذابکشنم ولی ابروشونو نبرم پدرم ومادرم دنبالم اومدن اشک پدرموکه دیدم کمرم شکست?بخداکمرم شکست نتونستم دست اونو ول کردم گفتم من نمیتونم وبرگشتم پدرم حتی بهم کشیده نزد هیچی ولی اون بی همه چیز تهدید میکرد و توفامیل پشت من حیلی بد گفت الانم توزندونه به جرم قاچاق انسان که باخبرشدیم ازاد شده و باز….اذیت میکنه خالمو خالم حاضر به طلاق نیس میترسه خانوادش نپذیرنش ….من بعدازاون قضیه فقط به خانوادم فکرمیکنم ومیخام جبران کنم گذشتمو الان سه چهارسال باهیچ پسری رابطه نداشتم چون این جور رابطه ها چیزی جز بدبختس وبی ابرویی نداره …و توکلم به خداس هدفمم دانشگاه پرستاری شیرازه وکتابمم در حال چاپ یه کتاب شعرنوشتم….خداروشکرمیکنم که ازاشتباهاتم درس گرفتم ….این دنیا یه عشق واقعی وجود داره عشق پدر به دختر …..امیدوارم هیچوقت اشک پدرتونو نبینین…
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.