دلنوشته غمگین مینا ۲۵ ساله از شاهین شهر با کیفیت بالا
دلنوشته غمگین مینا ۲۵ ساله از شاهین شهر
من به پسری علاقمندشدم ۱۴سالم بود اوایل فقط برای سرگرمی و تفریح به مغازش میرفتم
شرایط مالی پدرم بدنبودومن هم همیشه وقت ازاد داشتم هروقت از مدرسه برمیگشتم میرفتم فیلم ازش میخریدم۱سال گذشت وبابام برام به مناسبت تولدم گوشی خریدخیلی خوسحال شدم فرداش رفت Bخط خریدم کارای ثبت نامش روانجام دادبرام انتظارداشتم شمارموبگیره ولی اینکارونکردخیلی سردباهام برخوردکرد????چندوقتی گذشت تااینکه خطم مسدودشدرفتم مغازش و گفتم که خطم مشکل داره گفت میدونم باتعجب گفتم ازکجامیدونی خندیدوگفت خوب خودم مسدودش کردم تابیای ببینمت اخه۵ماهه خبری ازت نیست بااخم بهش گفتم اولاشماکاربدی کردی که خطم رومسدودکردی دوماچرابایدبیام مغازت سوماچه دلیلی داره که بخوای ببینی منو??اصلانفهمیدم چیشدوقتی به خودم اومدم دیدم توی بغلشم بهم گفت انقدرباناز حرف نزن میخورمت اخرش باورم نمیشدBاین حرف هارومیزدبهم از اونروز به بعدعلاقمون بیشتروبیشترشد۲۰سالم شدو توی این مدت خواستگارای زیادی برام میمومدامامن بخاطرBردمیکردم همه چیزحوب بودتااینکه یه روزبامامانم رفتم مغازش یه دختربایه مَن ارایش پیشش نشسته بودو تاچشمش به من افتادگفت عه این همون دخترس که چندساله باهاش لاس میزنی خیلی جاخورده بودم نمیدونستم چکاربایدبکنم قلبم مالامال از دردبودباصدای سیلی که توی گوشم خورد به خودم اومدم چشمام پراشک بودامالبام خشکیده بودنای حرف زدن نداشتم اون دختره هرچی ازدهنش در امدبهم گفت من مات و مبهوت از کارBبودم باورش سخت بودبرام اخه چطورممکنه۴سال از زندگیموفریب خورده باشم همه چیز داشت دور سرم میچرخید صدای اون دختره حرفای مامانم ازهمه بدترنگاه تحقیرامیزBباصدای بلندگریه کردم و گفتم بسه دیگه وازمغازه زدم بیرون تاامام زاده گریه کردم همش میگفتم نمیبخشمت انشاالله روزخوش نبینی به زمین گرم بخوری تاشب موندم امام زاده ساعت۷بودکه داداشم اومددنبالم انگارهمه چیز رومیدونست اماخم به ابروش نیاوردگفت دختریه نگاه به ساعتت بکن ببین چنده چشام شده بودکاسه خون لبتم خشک شده بوداز بس زجه زده بودم دیگه نای حرف زدن نداشتم بدون گفتن حرفی باهاش راهی خونه شدم وقتی اومدم خونه مامانم خیلی اروم اومدجلووبغلم کردگیج شده بودم از این کارش هنوزجای سیلی ک زده بودمیسوخت اماچرا انقدرخوب شده یهو بودنمیفهمم??خلاصه حالم خیلی بدشد انقدر که کارم به بیمارستان کشیداز نظر روحی خیلی بهم ریخته بودم به پیشنهاددوست بابام ازخراسان اومدیم اراک ۵سال میگذشت و من هنوزقلبم اروم نگرفته بوداز طرفی نمیفهمیدم چرامادرم همیشه بهم میگفت گاهی وقتاکسی که دوستش داری رو بایداز دست بدی تابفهمی چقدردوستش داری گرفتن خودش ازشت بدترین مجازاته???۷ماه پیش رفتم محلات اراک و ناخواسته راهموبه سمت مغازهBکج کردم وقتی رسیدم اونجاقلبم تندتندمیزدچندنفس عمیق کشیدم و وارد مغازه شدم چیزی رو که دیدم باورنمیکردم یه قاب عکس که توش صورتBنقش بسته بود و کنارقاب عکس رمان مشکی بودباورش سخت بود برام حس کردم قلبم مچاله شده بی اختیار زدم زیرگریه همه داشتن یه من نگاه میکردن چندتاخانم میخواستن ارومم کنن امامگه میشدبادیدن اون عکس اروم باشم برادرBاومدپیشم نشست و گفت دیراومدی عشق برادرم خیلی دیراومدی بهش گفتم اون ولم کردگفت برومگه یادت رفته بامن چکارکرددستموگرفت و بلندم کردبعدگفت بایدبریم باهم یه جایی پرسیدم کجاFحرفی نزدوبانگاش بهم گفت که بایدبرم همراش تارسیدن به بیمارستان کلامی بامن حرف نزدواردبیمارستان که شدیم مستقیم رفت سمت ای سی یووقتی دیدمش باورم نشدفقط مات نگاش کردم میخواستم برم توی اتاق که همون دختر رو دوباره دیدم باعصبانیت رفتم سمتش و گفنم نترس نیومدم ازت بقاپمش فقط میخوام ببینمش بعدمیرم بهم گفت خیلی نامردی اینهمه سال چرانیومدی پیشش گفت دکترا جوابش کرده بودن اوایل خیلی بهش سخت میگذشت دل کندن از توبراش غیرممکن بودیروزبخم گفت برم مغازش وقتی رفتم بهم گفت بایدکمکش کنم تاتوازش دل بکنی گفتم چکارکنم گفت وقتی Mاومدتو جوری وانمودکن ک زنمی بهش بدوبیراه بگوبزارتمومشه اولش قبول نکردم اماوقتی عکسات و پیاماتودیدم دلم سوخت بهم گفت حالاکه فهمیدی اگه بدونه چه بلایی سرش میادکمکم کن من قبول کردم همه چیزطبق نقشهBجلورفت بعدرفتنت حقیقت رویه مادرت گفت و ازش خواهش کردبه توچیزی نگه تازمانیکه خودت نفهمیدی گفت نمیخواد زندگیت خرابشه دنیا رویرم خراب شدباورم نمیشدمن چکارکردم باعشقم خدایابکش منو???? نمیدونم چندساعت بیهوش بودم وقتی بیهوش اومدم سرم رو از دستم کندم و رفتم پیشش ساعتهاگریه کردم و باهاش درد دل کردم انگار منتظراومدن من بودتاراهی سفراخرش بشه۱هفته بعدبه زندگی نباتیش پایان دادالان که دارم این پیام رو برای شمامینوسیم چهلم عشقمه قلبم از درد مچاله شده ازتون خواهش میکنم مثل من ندونسته قضاوت نکنین
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.