دلنوشته پاییزی حنا ۲۱ ساله از بوشهر با کیفیت بالا
دلنوشته پاییزی حنا ۲۱ ساله از بوشهر
نمیدونم چرا احساس میکنم از من بدبخت تر تو دنیا وجود نداره تو ی خانواده تعصبی بزرگ شدم خانواده ای ک یک روز با آرامش زندگی نکردن گریه های من بیشتر ازهر کسی بوده شبی نبود بدون گریه بخوابم پدرم اعتیاد داش من بچه دوم بودم ودختر منو شبوروز کتک میزد الکی وبخاطر هیچی باحرفاش آزارم میداد شاگرد اول مدرسه بودم و تنهادلخوشیم درسم بود هرچی میشد زورش ب من دختربچه میرسید و با درسم تحدیدم میکرد ک نمیذارم بری هیچوقت کتکهاش ک زیردستوپاش لهم میکرد وازحال میرفتم یادم نمیره کلاس سوم بودم با ی پسره ب اسم محمد آشنا شدم خیلی بهم علاقه داش ولی ازش متنفربودم بخاطرترس ازپدرم وازش خوشم نمیومد بعد۳ماه منو راضی کرد بعد ی مدت اونقد وابستش شدم ک بیشترازخودش عاشقش شدم، ماواسه هم میمردیم.
تااینکه پدرم فهمید وچقدر منو زد وچ فحش های زشتی بهم زد ب محمد گفتم خانوادشوراضی کرد اومدن خواستگاریم پدرم اصلاراضی نمیشد روز عقدم صدبار گف الهی خوشبخت نشی تونامزدی حتی نمیذاش هموببینیم من عذاب میکشیدم فقط میخواستم ازاون خونه برم یک هفته قبل عروسیم کلی منوزد ک چرا تنهایی رفتیم خرید لباس ولی روز عروسیم خیلی گریه کرد میگف دوست دارم بیشترازهمه ولی چرا اذیتم میکرد وباعثشدمحتاج محبت از دیگران شم ودرسمو ول کنم الان چن ساله ازدواج کردم نمیدونم چرامحمد رفتارش عوض شده خیلی بهم سخت میگیره ومحدودم میکنه
امشب خیلی ناراحتم ازاونم دارم بدمیبینم همه چیمو ازدس دادم تواین سن بخاطر کتک های پدرم ک ب سرم زده آلزایمر گرفتم ولی من بخشیدمش وهرروز باهم ح میزنیم بیشتر ناراحتم بخاطر رفتار محمدم محمدی ک قصه ما رو باید توکتابا مینوشتن نمیدونم شاید بخاطر ی ذره خوشگلی منه خلاصه اذیتم میکنه زندگیم توعذابه واسم دعاکنید
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.