دلنوشته پاییزی فرزانه ۲۲ ساله از شهریار با کیفیت بالا
دلنوشته پاییزی فرزانه ۲۲ ساله از شهریار
۴سال دیوونه وار دوسش داشتم ..تا اینکه کم کم باهام سرد شد و از دوستا همسایه ها حرفایی میشنیدم باورنمیشد گفتم دروغه چون اینا خبردارن ماهمو دوست داریم این حرفارو میزنن ک من ازش سیرشم ولی بعدازمدتی همه این حرفا واقعیت بود تا اینکه ماجرای دخترهمسایمون رو با اون فهمیدم شبو روز خواب نداشتم جز گریه ..
تا اینکه خونواده دختره فهمیدن و ایمان رو زدن یک هفته بستری شد توبیمارستان رفتم خونشون خجالت میکشید ولی چون خیلی دوسش داشتم بازم بخشیدمش دوباره بهم زنگ میزدیم خوب بودیم تا اینکه فهمیدم دوباره باکسی دوست شده وبهم میگه دوست دارم
دیدم داره همش بهم خیانت میکنه ولی بازم میگه دوست دارم تا اینکه بهم پیشنهاد دادکه باید یه شب بیایی ببینمت همو بغل کنیمو و فلان ..منم تصمیم گرفتم این رابطه روتموم کنم چون عشق من واقعی بود عشق اون هوس تموم کردم باهاش
ولی هرجامنو میدید با دوستاش ک بود بهم تیکه مینداخت تحمل میکردم ولی یادش همیشه باهامه باهمه این بدیهایی ک درحقم کرد شمارمو داده بود به دوستش ازش پرسیدم کی شماره داده ک گفت ایمان منم گفتم حالا ک اینجوریه منم با این دوست میشم ازسرلج یکی دوروزی زنگ میزد و منم کم جوابشو میدادم قسطم فقط این بود ک ب گوش ایمان برسه باهاش دوستم ابرومو برد جلو همه فامیل دوست آشنا واس کارنکردم ..
اون موقع ها خواستگار داشتم خونوادم زور میکردن ک جواب بدم ب خواستگارام منم قسم خورده بودم ک با پسر ازدواج نکنم با یه کسی ک خیلی ازم بزرگ باشه تا اینکه تلفنی باکسی دوست شدم وکم کم بهش وابسته شدم اومد خواستگاریم خونوادم راضی ب این وصلت نبودن چون خیلی ازم بزرگتر بود
من ۲۰سالم بود ک ازمشهد اون اقا اومد خواستگاری ۴۰سالش بود یعنی ۲۰سال ازمن بزرگتر بود من عاشقش نبودم ولی خاستم باهمین بخاطرلجبازی ازدواج کنم تا اینکه گفتم یا این یا ازدواج هرگز خلاصه ماباهم ازدواج کردیم ماهان ۲تا دختر داره یک دخترش ۱۹سالشه و یکی دیگه ۹سال ک خوشبختانه با ماماناشون هستن ولی هردفعه ک بیان حسابی اذیتم میکنن
ما الان ۲ساله ازدواج کردیم من هیچی از زندگی این آقا نمیدونسم تا کم کم اومدم وخیلی چیزا رو فهمیدم چون دیگه کسی پشتم نبود مجبور بودم زندگی کنم چون من بخاطر اون جلو خونوادم واستادم من خیلی موقعیت داشتم وخیلی ازخودشو دختراش سر ترم هرکی داستان منو میشنوه بهم میگه تو عقل نداری ک بخاطر لجبازی با یه پسربزنی خودتو بدبخت کنی
اره من بدبخت شدم چون منم مث بعقیه دوس داشتم باکسی ک عاشقشم دیوونشم ازدواج کنم ک قسمت نبود انگار سرنوشتم همینه ..ایمان قبل عروسی من نامزد کرد بعدچند وقت ازدواج کرد خیلی ازعروسیشون نگذشت ک فهمیدن زنش سرطان داره من دلم برا ایمان نسوخت من دلم برا فاطمه ک بهترین دوستنه میسوخت ک چرا اون ایمان خودشو معتاد کرد نمیبینمش ولی خبراشو دارم ک خیلی داغونه ….
باهمه بدیهای ک درحقم کردی ایمان میبخشمت ولی ن بخاطر خودت فقط بخاطر فاطمه چون تو نزاشتی من رنگ خوشی وشادی رو ببینم ….
_____
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.