دلنوشته عاشقانه دختری ۱۸ ساله از سمنان با کیفیت بالا
دلنوشته عاشقانه دختری ۱۸ ساله از سمنان
دختر ۱۸ساله ای هستم ?
که همین آبان ماهی که گذشت جمع تولدمو باآرزوی که سال آینده این شمع روسرمزارم بذارین خاموش کردم
حدوداً چند سال پیش من که سرم تو کار خودم بود و از عشق بسیار متنفر بودم روزی یکی از هم کلاسی هایم اومد پیشم منم که با همه جوری رفتار میکردم که میگفتن اخلاقت هم مثل رنگ چشمات آدمو جذب میکنه خلاصه سحر اومد و بعد چند دقیقه حرف زدن گفت میدونی پسر خاله من دنبالت هست من که از شدت اعصبانی داشتم میمردم گفتم ببخشید پسر خاله شما منو از کجا دیده گفت فلان روز یادته اومده بود دنبالم شما رو هم دیده الانم دنبال شمارت است من که گوشی شخصی خدارو شکر نداشتم خیالم راحت بود اما شماره مادرم زیاد میترسیدم
تااینکه یک شب مهمان داشتیم گوشی مادرم زنگ خورد من با عجله رفتم جواب دادم یه پسری بود گفت که با مریم کار دارم منم گفتم آقای محترم اشتباه گرفتی اما اون اسرار داشت که درست زنگ زده بعد چند روز یه روز که داشتم از مدرسه بر میگشتم اصلا حال نداشتم و فکر واسترس تمام بدنمو فرا گرفته بود تا اینکه یهو پسری اومد با موتورش بغلم حرف میزد بس خدا شاید است که اگه سرمو بالا آورده باشم هرچی گفت هیچی نگفتم اون روز خودمو بزور رسوندم خونه وقتی رسیدم یهو خون از دهن و بینیم شروع به ریختن کرد حدودا چند هفته ای مدرسه نرفتم به دلیل مریضیم روزی که رفتم مدرسه ازبس تغییر کرده بودم نزدیگترین دوستم شروع به جیغ زدن کردبی خبر از حال من پسره هرشب اس میداد زنگ میزد تهدید میکرد اما من از شدت ترس نتونستم با مادرم درمیان بذارم از اونجایی که خانواده مذهبی و یک داداش غیرتی داشتم محال بود که بازگو کنم
یک شب تصمیم گرفتم جوابشو بدم ای کاش نمیدادم وقتی گفتم الو دنیا داشت خراب میشد رو سرم خلاصه شروع کرد به گفتن این که چقدر عاشقم است چقد دوسم داره منم گوشی رو قطع کردم اون هر روز منو تعقیب میکرد
من نمیشناختمش چون یه بار دیده بودمش اونم سرم پایین بود
تا اینکه مجبور شدم گوشی رو زدم به دیوار گوشی دیگه در کارنبود تو درسام افت کرده بودم زندگیم دگرگون شده بود که خودمو تسلی میدادم بعد چند وقت زنگ زد به مادرم گفت که دختر شما چند سال با من بوده و میخواسته با من فرار کنه وای دنیا رو سرم خراب شد آخه دیگه چقدر نامردی این چ جور عشقی داشت رفته بود به همه ای خواستگارام گفته بود این دوست منه کسی حق نداره خواستگاریش بره خلاصه زیر فشار خانوادم بودم منو بردن دکتر بخاطر معاینه خلاصه روزای کشیدم که گفتنش اشکمو در میاره
بعد چند وقت تونستم پدرمو راض کنم که بذاره به تحصیلم ادامه بدم
پسره دیگه خانوادم تهدیدش کردن دیگه خبری ازش ندارم الانم تو اوج جوانی مبتلا به سرطان خون هستم الان دیگه فکر کنم درد عشقشو باید بکشه این ته نامردی است
وقتی میگین یه دختر دنیاتنو خراب کرده من چی بگم بگم کی زندگی رو ازم گرفته چی بگم
این داستان مطالب دردناک دیگه ای هم داشت که ترجیح میدم چیزی نگم
خواهش میکنم اگه واقعا کسی رو دوست دارین بدون اینکه مزاحمش بشین محترمانه اونو تبدیل به شاهزاده ارزوهاتون کنید خواهش میکنم
کسی رو به سرنوشت من گرفتار نکنید
تاریخ ۹۶/۱۲/۱۶
این داستانو نوشتم تا ببینم شرنوشت واسم چی نوشته
واسم دعا کنید از ته دل واسم دعا کنید
ای عاشقا واسم دعا کنید….
__________
? @Nakaman_iR
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.