دلنوشته غمگین مریم ۲۵ ساله از شیراز کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
دلنوشته غمگین مریم ۲۵ ساله از شیراز
اول دبیرستان بودم وخیلی تنها زیاد اهل این نبودم ک با دوستام برم بیرون یا تو جمعشون بشینم
کسی بهم توجه نمیکرد،منم کاری به کار کسی نداشتم..سرم تو لاک خودم بود همیشه نقاشی میکردم چهره ی آدمایی که برام جالب بودنو میکشیدم
یادش بخیرهر وقتم که میخندیدم خنده م از ته دل بود، هرآخرهفته خونه ی مادربزرگم همه ی فامیل جمع میشن،
همیشه فک میکردم چون زیاد هرهر و کرکر نمیکنم کسی حواسش به من نیست، یه چند وقت بود وقتی میرفتیم اونجا پسر عموم خیلی ضایع نگام میکرد تا اینکه بالأخره یه روز بهم زنگ زد ،سابقه نداشت،با اصرارازم خواست ببینمش که عکسشو بهم بده براش بکشم،با یه کم رویی بچگانه مجبور شدم بگم باشه
بعد از مدرسه اومد گفت بیا عکسم تو ماشینه میرسونمت تا نزدیک خونتون،خلاصه کنم براتون( که اگه خلاصه نکنم ثانیه به ثانیه شو یادمه) بهم گفت اینقد منو دوست داره که چند وقته تمام فکرش شده من،طردش کردم،گفتم نشنیده میگیرم، دیگه وانستادم بقیه ی حرفاشو گوش بدم پیاده شدم رفتم ،
اینقد اومد جلوی مدرسه و اونقد بهم زنگ زد و نامه فرستاد برام که آخرش جوابشو دادم و بعد از یک ماه طوری شدم که فک میکردم تا قبل از اون اصلا زندگی معنی نداشت واسم،اونم همینو میگفت(یه بار دعوا کرده بود با دوستش دستش چاقو خورده بود،خدا شاهده همون جای دسته منم درد میکرد،هر وقت درد میکشید منم درد میکشیدم، اینطوریاس که یکی میشه همه ی وجود آدم) چهار سال گذشت ..
اصلا درس نمیخوندم ،واقعا نمیتونستم،
تا اینکه به پیشنهاد خودش گفت میخام به خانوادم بگم بیایم خواستگاری میگفت دیگه طاقت نداره ..
ما وضع مالیمون خوب نبود اما زن عموم ازوناس که هرجا میره باید فرش قرمز زیر پاش باشه خیلی پولدارن عموم اینا
و همین پول باعث شد با مخالفت شدید زن عموم روبه رو شم
و غیب شدن یهوییه عشقم بدون خداحافظی بدون هیچ حرفی..که بعد خبر اومد رفته سربازی.. وقتی فهمیدم که زن عموم به خونوادم گفته بود ما با بدبختا وصلت نمیکنیم گرد بیچارگی میشینه رو زندگیمون ، هیشکی نمیفهمه حال منو هیچوقت،خدایا درد این حرفا یه طرف،، درد اینم یه طرف که نتونستم داد بزنم بگم کجا رفتی یهو بی معرفت نامرد؟؟ هیچی؟همینطوری بی خداحافظی؟ اصلا چی شد؟مسخره ت بودم که خودت اومدی زندگیمو احساسمو همه چیمو زیرو رو کردی و با پای خودتم رفتی؟پس من چیکاره بودم؟داغونم کرد
خلاصه ..بعداز سربازیش بی خبر چند مدت رفت ترکیه و دوسال پیشم تا الان با یه دختره بندری بدشکل اما پولدارعقد کرد ..وقتی غیبش زد از آدم جماعت فراری شده بودم فقط همه ش چشمم به صفحه گوشیم بود ..
بعداز دو سال افسردگی و قرص خواب و… تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم و یه روزی اینقدر پولدار شم که زن عموی پستمو از کارش پشیمون کنم که ببینم چی تو این ثروته که از زندگی یه آدم و وجدان خودشون براشون مهمتره
ببخشید که خسته تون کردم ممنون که حوصله کردین خوندین
الان سال چهارم پزشکی ام ازدواجم نکردم و نخواهم کرد دارم با درس خوندن خودمو نابود میکنم اصلا راضی نیستم ولی خداشاهده تا به هدفم نرسم آروم نمیشم اینقد درس میخونم و کار میکنم تا بمیرم… هرچند هم که فقط ظاهرم مث زنده هاس…..
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.