دلنوشته زیبای علیرضا ۲۸ ساله از میاندوآب کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
?علیرضا ۲۸ ساله از میاندواب
همیشه ميگفت دوستت دارم،
انگار که تکه کلامش بود و من هم گذرا ميگفتم منم همین طور عزیزم …
از همان مکالمات زناشویی،از همان هايي که مرد ها از زن ها می شوند و قدرش را نمیدانند.
همیشه مرتب بود،حتی اگر لباس هايش ساده بود،بوی تنش به قدری فریبم می داد که اگر بدترین حرف دنیا را هم می زد وقتی در آغوشش میگرفتم پسر هجده ساله ای ميشدم که فریب زن بازیگوش فامیل را خورده! همه چیز را فراموش میکردم و در آن لحظه فقط به این فکر میکردم که چه خوب است این زن مال من است.
همیشه شیطنت داشت، نگاه هايش جذاب بود، انگار نه انگار که يه نفر دارد با من زندگی میکند، انگار تمام زن های دنیا مال من بودند…هیچ وقت برایم تکراری نشد،کم حرف بود اما اگر غر ميزد انقدر خوشحال ميشدم درون خودم، که چیزی ميگفتم که بیشتر حرص بخورد و بیشتر با من بحث کند.
دندان هايش دلم را می برد،سفیدترین دندان ها را داشت، هر گاه میخندید انگار خورشید در دهانش روشن بود….
ابراز علاقه اش همیشه سر جایش بود،آنقدر قربان صدقه ام می رفت که گاهی با خودم ميگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یک شب انگار کلافه بود،یا دلش ميخواست حرف بزند، با هم بحثمان شد،بحث که نه، چون هميشه در جواب من سکوت میکرد، می دانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نميکردم با او به طور مفصل صحبت کنم، یا بهانه می آوردم،آن شب مثل هميشه زيبا بود، آرایش ملایمی داشت،چشمان سياهش به قدری میدرخشید که همیشه حتی وسط بحث مرا به وجد می آورد، لبانش به سرخی انار…زیبایی اش وصف نشدنی ست… و من هم برای فرار، دست پیش گرفتم، گفتم میبینی که وقت ندارم، کارهایم زیاد است، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست،گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمی شدی.این را که گفت خیلی ناراحت شدم،گفتم خدا کنه تاصب نباشي،خیلی عصبانی بودم،مردها زمانی که عصبانی میشوند ممکن است هرچیزی بگویند،بی اختیار این حرف را زدم..این را که گفتم،خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و درر را بست.
هر شب در آغوشم بود،حتی زمان هايي که زودتر از من میخوابید ولی آنشب نميدانم چرا تمام بدنش یخ بود،بعد ازینکه کارهایم را کردم رفتم کنارش تا بخوابم،موهای بلندش روی صورتش ریخته بود، چهره اش با شب های قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم،افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم،سرش را روی سینه ام گذاشت،نفس عمیقی کشید و خوابيديم…
آن شب خواب عمیقی داشتم، اصلا بیدار نشدم..
از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام،هزاران سوال ذهنم را درگیر کرده،هزاران سوالی که حتی پاسخ یک سوال را هم نتوانسته ام پیدا کنم….
گاهی با خود میگویم مگر با یک جمله در عصبانیت می شود یک نفر را به قتل رساند؟ مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که با شنیدنش قلبش بایستد؟…!!!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود و دليلش هم مشخص نشد،چون نه اهل دود بود نه غیره….!!!
تمام این مدت هنوز زنی را با آن احساس ندیده ام و نمیخواهم ببینم،
شاید همسرم از قبل آن شب از دنیا رفته بود،از روز هايي که لباس های رنگارنگ میپوشید و من درون خودم تحسينش میکردم اما در ظاهر نه،
شاید شب هايي که در تمام مهمانی ها میدرخشید و نگاه همه مردان را متوجه ميشدم که حسرت داشتنش را میخوردند و من بی تفاوت در کنار او لبخند میزدم و زیبایی اش را نمی ستودم،
شاید زمانی از دنیا رفته بود که انتظار داشت صدایش را بشنوم اما طبق معمول وقتش را نداشتم…
کارهایم ناخواسته رو به روال تر شد،همان وضعی را دارم که همسرم همیشه آرزویش را داشت به آنجا برسم!!!
به روزهایی فکر میکنم که چیزهایی را دوست داشت و برایش نمیخریدم و به شوخی ميگفتم انشاا… بعدا و او طبق معمول سکوت می کرد.
تمام آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و مردی باشم که او انتظار داشت،
بعد مرگش ناخود آگاه دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه در آن بود که پر از گلبرگ های گل رز بود،پاکت را که باز کردم جواب آزمایشش بود که مثبت بود،تمام دنیا برای بار دوم بر روی سرم آوار شد، خانواده همسرم درخواست کرده بودند که پزشکی قانونی درين مورد چیزی به من نگوید تا بیشتر ناراحت نشوم
غم از دست دادن دو عزيز مرا نابود کرد،آن شب برای این ميخواست بیشتر با هم باشیم تا خبر بچه دار شدنمان را به من بدهد….
من نه تنها همسر نالایقی بودم بلکه به عنوان بدترین پدر هم، هر شب خودم را سرزنش میکنم.
حالا دیگر نمیتوانم با کسی صحبت کنم، آرامم ولی دلم همیشه آشوب است،
شبها لباسش را در آغوش می گیرم و هزاران بار از او معذرت خواهی میکنم ولی به قدری از من ناراحت است که پاسخی نمی دهد
کاش قدر همديگر را بيشتر بدانيم…
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.