دلنوشته مژگان ۲۱ ساله از ساری با لینک مستقیم
مژگان” هستم ۲۱ساله …
چن ماهی میشه عاشق یه پسری شدم به اسم” ی”دیوونه وار دوسش دارم .رابطه منو اون خیلی رابطه پاکیه بزرگترین حرف عاشقانه ای که بین منو اون ردو بدل شد دوست دارم و قربونت برم بود.اول رابطمون من به* ی*گفتم خونمون خیلی حساسن اگه یه وقت قبل اینکه بیای خونمون کسی از این رابطه خبردار بشه هیچ وفت منو بهت نمیدن .اونم گفت عزیزم من تمام تلاشمو میکنم که کسی نفهمه.قرار شد امسال که دانشگاش تموم شد عید اینده یعنی ۹۷رسما بیاد خاستگاریم.خلاصه گذشتو چن روز پیش داداشم گوشیمو ازم خواست منم بهش دادم تا اینکه یک هفته پیشش باشه و گوشی داداشم با من باشه .روز ششم که شد داشتیم خونه تکونی میکردیم که آب رفت تو گوشی داداشمو گوشی هر کاری میکردیم روشن نمیشد .منم گفتم حتما دیگه پیاما حذف شدن از قضا داداشم رفت گوشیشو تعمیر کردو درست شد و همه پیاما بازیابی شدن .تا اینکه دیشب داشتم با* ی*حرف میزدم گفتم عزیزم فعلا کار دارم ده دیقه دیگه بهت زنگ میزنم بعد اینکه بش زنگ زدم یه شماره ای برام خوندو گف این شماره تویی داری فوش میدی گفتم نه شماره رو بخون برام .شماره رو خوندو دیدم این ک مال داداشمه .به* ی*گفتم بت چی میگه گفت که فوش میده میگه پیدات میکنم همونجا بود ک زود بش گفتم وقتی گوشی داداشم باهام بود اب رفت توشو حالا ک درستش کرد حتما پیاما اومدن بالا و داداشم خوندشون.منم گفتم *ی*تا برامون بد نشد شماره داداش بزرگمو میدم و بش زنگ بزن بگو منو میخوای ولی فعلا دانشگاته و …خلاصه اونجا بود که* ی *مردونگی شو بهم ثابت کرد گفت چشم نگران نباش .گوشیو قطع کردو رفت ب داداشم زنگ زد .خلاصه سرتونو درد نیارم …
بعد* ی*بهم زنگ زد گفت داداشت شمارمو داد آگاهی حالا ک بش گفتم خواهرتو میخوام گف چن روزی گوشیتو خاموش کن .*ی*گف کار نداری عزیزم تا چن روز گفتم مواظب خودت باش و خدافظ
تو همون هین داداشم ی سیلی بم زد …امروز با داداشم دعوا کردمو اومد جریانو ب بابام گفت .بابام هم خــــیــلی حساااسه.بعد دو تا داداشمو و بابام تا جایی ک تونستن منو کتک زدن امروز.وقتی دیدم اینجوریه از تو دستشون فرار کردمو چاقو رو برداشتمو رگ دستمو زدم .از دیشب تا حالا صدای عشقمو نشنیدم گوشیش خاموشه و اون بی خبر از همه این ماجراست .من شده جونمم برا عشقم میدم .عشقم مردیشو بهم ثابت کرد…ولی نمیدونم وقتی بفهمه رگمو زدم چیکار میکنه چون اون تحمل ناراحتیمو نداشت چه برسه به …
و در اخر بگم عشقم*ی * دوست دارم .بدون تو نمیتونم زندگی کنم .از روزی ک اومدی تو زندگیم همه چیزم تغییر کرد.بهترینم حال عشقت خیلی بده خیلی خون از بدنش رفته کجایی تو نفسم خداحفظت کنه بهترین مرد دنیاااا.دوستای عزیزم تو رو ب امام رضا برا منو زندگیم دعا کنید .دعا کنید بهش برسم …امیدوارم هیچ وقت هیچ وقت دلش نشکنه و همه ب عشقاشون برسن..
دلنوشته غم انگیز علی ۲۱ ساله از بوشهر با لینک مستقیم
دلنوشته غم انگیز علی ۲۱ ساله از بوشهر
بچه زرنگی بودم دوران مدرسه همیشه نمراتم بیست بود خوب درس میخوندم
دوس داشتم پزشک بشم به تمام آرزوهای که داشتم برسم اما بمیره پدر عشق عاشقی که همه آرزوهامو سنگ قبر دلم کردو به هیچ کدومشون نرسیدم .
داشی آجی های گلم امیدوارم مثل من منطقی باشین واقع بین زندگی خودتونو به پوچی تباهی نکشید میخوام گذشته عشق دوس داشتن خودمو نسبت به جنس مخالفم به صحن بزرگواریتون برسونم .
من عاشق دختری شدم که هیچ وقت فکرشم نمیکم و گفته روانشناسان و دانشمندان بزرگ صحت داره که میگن عاشق شدن در کمتر ار صدوم ثانیه به وجود میاد .
من عاشق دختری شدم که اسمش زینب بود قیافه خیلی خوبیم نداشت فقط نمیدونم چه حالی بهم دس داد که بهش علاقه مند شدم زینب فامیلمون بود رابطه خانوادگی با هم داشتیم سال اول کنکورم بود که ای کاش هیچ وقت عاشق نمیشدم عاشق شدم واز مامانم خواستم زنگ بزنه خونشون زنگ زد جواب مثبت دادن ولی بعد از مدتی شماره خودشو به دست آوردم بهش پیام دادم ولی گفت بهت علاقه ندارم جواب من منفی خلاصه دیگه دیوانه شده بودم سال اول گاو بیار باقالی ببر سال دومم رتبه شارژ ایرانسل آوردم همش فکر ذکرم زینب بود تا اینکه از بابام خواستم ماشین برام بخره بابامم یه پژو صفر برام خرید انگار یکی بهم میگفت بیرونه میرفتم دور ور خونشون هر موقع بیرون بود از سر بی تجربگی نفهمی تیکه بهش مینداختم البته دست خودم نبود نمیدونستم چجوری بهش ثابت کنم که عاشقشم خلاصه اونم همه چیزو به دل میگیره یه روز به همه خانوادش میگه باعث به هم خوردن تمام رابطه ها شد .
ولی با منطق خودم همه چیزو پزیرفتم به جای رشته پزشکی رفتم رشته آموزش ابتدایی وبه جای زینب عاشق دختری شدم که با تمام وجودش منو میخواد عاشقم شده …
دلنوشته سحر ۱۷ ساله از اصفهان کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
سحر هستم ۱۷ ساله از اصفهان ;
منم مثل همهی شما ها یه بار تو زندگیم عاشق شدم ولی نمیدونم چرا خدا نخواست باهم باشیم اولین بار که زنگ زد سربه سرم میذاشت منم دیگ فهمیدم چجور پسریه محلش نذاشتم یه چند بار دیگ هم زنگ زد ولی دیگ جوابشا ندادم بعد چند وقت نمیدونم چه حسی بهم دست داد انگار دلم براش سوخت منتظر بودم دوباره زنگ بزنه خیلی تنها بودم یه بار ک زنگ زد باهاش حرف زدم نمیدونم چه بمی تو صداش بود که آرومم میکرد باهم دوست شدیم قرار گذاشتیم هما ببینیم اولین بار ماه رمضان بود دیدمش اولین باری بود ک به یه نفر همچین حسی داشتم فقط نمیخواستم ازش جدا بشم خیلی برام سخت بود بیرون رفتن ولی به هر بهونه ای بود میرفتم میدیمش همچی خیلی خوب بود نمیدونم یدفعه چی شد یهو همچی تغیر کرد دیگ اون حسم به محمد مثل اوایل نبود انگار ازش سرد شده بودم دلم تنوع میخواست دیگ زیاد محلش نمیزاشتم بهش خیانت کردم ولی اون پای همچیه من موند دوسم داشت من احمق سرگرم بقیه بودم هربار ک پشیمون میشدم میرفتم پیشش منا قبول میکرد تصمیمش برا ازدواج باهام جدی بود ولی نمیشد خانوادم راضی نمیشدن تنها دخترشونا به این زودی شوهر بدند من دوسش داشتم ولی نه برا ازدواج چون ایندمونا میدیم بدرد هم نمیخوردیم.خیلی جاها دلت شکستم محمدم منا ببخش که بازیت دادم ولی بخدا دوستداشتم منا ببخش که بعد دوسال با یه پیام ازت خدافظی کردم خداشاهده فقط برا خوشبختی خودت و خودم اینکارا کردم این روزا تنها فقط دیدن پروفایلات ارومم میکنه هیچوقتم اون حسی ک باهات تجربه کردم فراموش نمیکنم…همیشه جات تو قلبمه خیلی دوستدارم…
دلنوشته غمگین خاطره ۲۳ ساله از تنکابن با لینک مستقیم
دلنوشته غمگین خاطره ۲۳ ساله از تنکابن
روزایی داشتم ک خیلی خوش بودم خیلی هم خانوادمو دوس داشتم همه هم منو دوس داشتن
تقریبا۱۴ سالم بوده اخرای سال بوده داشتم میرفتم مدرسه واسه امتحان با مادرم اخه خانوادم روم حساس بودن ک مبادا تو این سن پسری دنبالم بیفته گول ظاهرشون رو بخورم هم اینکه راه مدرسم خیلی بد بوده پراز پسر ک یه پسری منو دید و خوشش اومد دنبالم افتاد متوجه شدم ک خیلی بهم نگاه میکنه ولی من اصلا به روی خودم نیاورم پسری بود ک ظاهرش خوب بوده ولی من اونموقع ها عاشق یکی دیگه بودم ک خانوادم موافقت نمیکردن با ازدواجمون نذاشتن من بهش برسم مخالفت هاشون منو دیوونه کرده بودن هم میگفان ک سنت کمه باید اونم بره خدمت و بیاد برای خودش مردی بشه منو با حرفاشون گول زدن اونم رفت و پیداش نشد یعنی اونموقع گوشی چیزی نبوده ک باهم در ارتباط باشیم ما هم اونموقع خونمون رو داده بودیم واسه ساخت و ساز جای دیگه سکونت میکردیم و اونموقع ها از سربازی ک مرخصی میگرفت میومد دم خونمون ولی میدید ک من پیدام نیست و خونمون در حال ساخت هس منم ک میدیدم ازش خبری نیست روز به روز داغونتر میشدم دنیا واسم زهر بود ثانیه هاش برام مرگ بود خلاصه خانوادم انقد تو گوشم خوندن ک این نمیاد تورو بگیره فقط بازیچه ی خودش کرده بود دیدی ک اگه میخواستت پیدات میکرد هرطور ک شده خلاصه من به حرفای خانوادم توجه نمیکردم داستانم از اینجایی شروع میشه ک اون اقا پسر انقد دنبالم میفتاد توراه مدرسه تا اینکه شماره ش رو به هر طریقی ک شده به من بده یک روز دیدم مامانم میگه این پسره چرا انقد دنبالت میفته صبح ها همش ایستگاه وامیسته تا تو اومدی از اونجا رد شدی بیفته دنبالمون گفتم مامان ولش کن توجه نکن گفت شیطونه میگه برم بزنم زیر گوشش ها دیگه دنبالت نیفته گفتم مامان دنبال شر نباش ولش کن شاید کارش اینوراس ک خلاصه بعد مدتها اومد رودر رو شد با مادرم ک از دخترتون خوشم اومده قبلش هم افتاده بود دنبالم فهمیده بود خونمون دقیقا کجاست و حرف دلشو به مادرم زد و گفت ک اگه اجازه بدید با خانوادم بیایم واسه امر خیر مادرمم اجازه داد بعدش اونا با خانواده اومدن و اونا هم خوششون اومد منم امتحانم تموم شد اون وقت تعطیلات رو باهم میگذروندیم با خانوادش انگار ک سالهای سال هست ک همو میشناختیم منم اصلا دوس نداشتم پسره رو هروقت میومدن بهونه میگرفتم و زیاد باهاشون جور نبودم هر سری کادویی چیزی واسم میاورد باهاش دعوا میکردم و پرتش میکردم به یه طرف اتاق و حیاط اصلا دوسش نداشتم فقط به عشقم فکر میکردم یه سری با خانوادم دعوا شد سر همین ک من فقط اونو میخوام نه اینو من با اون ازدواج نمیکنم حتی اگه منو بکشید هم جنازمم نمیخوام بهش بدم چون ازدواج با این حرومه من عاشق عشقمم ک از خانوادم کتک خوردم جوری ک دهن و دماغم خونی شده بود بدنمم کبود سیاه انقد زدن ک تمام بدنم درد میکرد تا دو سه هفته بیرون نمیرفتم لباسای استین بلند میپوشیدم ک کسی نبینه خلاصه من شدم ۱۵ ساله منو دادن به این با این نامزد شدم ولی هنوز دوسش نداشتم دوسال گذشت کم کم عادت کردم به شوهرم خب هر چی باشه میگفتم این شوهرمه فردا پس فرداس ک عروسی کنیم و منم بشم مادر بچه هاش ولی خیلی اختلاف داشتیم با من راه نمیومد خانوادش دخالت میکردن روزگارمو سیاه کرده بودن دختری بودم ک هیچی بلد نبودم فقط یه تخم مرغ درست کردن رو بلد بودم هیچی از زندگی و خونه داری نمیدونستم منو نازنازی بار اورده بودن خیلی هم ازاد بودم ولی وقتی ک ازدواج کردم لباسام بلند و گشاد و با استین بود همونجوری ک قول دادم بهش همونجوری شدم و وقتی ک عروسی کردم اونم بعد دو سه سال بهترین اشپزی رو میکردم هیچکس باورش نمیشد ک منم اینجوری بشم من ۱۸ سالم شد عردسی کردم البته قبلش عشق اولمو دیدم بعد دوسال ک نامزد شدم از سربازی برگشته بود وقتی دست منو تو دستای شوهرم دید دنیا رو سرش خراب شد و فقط چن کلمه به من گفت و رفت و دیگه هم پشتشو ندید اما بهش گفتم ک زوری منو دادن و اونم دعای خوشبختی واسم کرد و رفت و رفت بعد عروسی اخلاق شوهرم بد شد خیییلی بد ک حتی منو کتک میزد بعد ها فهمیدم ک معتاد شده و نمیتونم کنترلش کنم بعد سه سال اونم فهمیدم ک حتی روزهایی بود ک خدامو شکر کردم ازش بچه دار نشدم چون اگه پای بچه وسط بود یا مجبور میشدم باهاش بخاطر بچه زندگی کنم یا بچه این وسط حیف میشد و داغون بعدش منم وکیل گرفتم و همه چی رو تموم کردم ازش طلاق گرفتم یعنی اون داد مجبور بود چون خودش رفت درخواست داد حق طلاقمم با اون بوده زندگیمو جهنم میکرد شکاک و بد بینی و دهن بینی و دخالتای خانوادش همه چیزش منو روانی کرده بود ک به افسردگی مبتلا شده بودم حتی عصبی اون دختر سابق تو خونه پدرم نبودم دیگه همونی ک همه منو دوست داشتن بعد ماه ها ک طلاق گرفته بودم عاشق یکی شدم ک بد بختانه به اونم نرسیدم یعنی نمیرسم چون فهمیدم یکیو زده و فرار کرده
دلنوشته غم انگیز شبنم کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
شبنم هستم…❤️
ی سال پیش توراه سفر ی پسریو دیدم تو ی اتاق بودیم چن شب باهم من همراه خانوادم اون همراه دوستش ی مدت ک گذشت ازش خوشم اومد ولی بیخیال شدم جدی نگرفتم و ب سفرمون ادامه دادیم اونام تقریباتاجاهایی بامابودن ی جایی خوردم زمین دستموگرف و کمکم کرد تقریبا راهو پیاده میرفتیم بیشترراهوباهم بودیم بابام چیزی نمیگف چون نمیتونستم درست راه برم و همش میخوردم زمین درطول راه چیزی نمیگفتم ولی اون شروع ب حرف زدن کرده بود ک تاالان بهش انقدخوش نگذشته و…. ی جاخورد زمین دست منم کشید افتادم روش زود بلندشدم دست اونم گرفتم بلندش کردم ی لبخندزدمو راهمونو ادامه دادیم اخرای راه بود بهم گف ک هرجابره برمیگرده وو پیشم میاد منم چون عتمادی سرکسی نداشم گفتم باش بداز مدتی ازهم جداشدیم وقتی ازش جداشدم همش توفکراین بودم ک واقعابرمیگرده؟! یاحرفاش مث بقیه دروغه خلاصه چن ماهی گذشتو گوشی برادرم زنگ خورد برداشتم دیدم فریده گفتم سلام اونم سلام دادخیلی استرس داشم منتظربودم ی چیزی بگه ولی اون چیزی نگف و چون تلفن برادرم بود نمیتونستم زیادحرف بزنم براهمین گفتم برادرم نیس اومدزنگ میزنه و گوشیو قط کردم خیلی ناراحت بودم ک چراچیزی بهم نگف بدازچن ماه دیه گوشی خریدم و منتظربودم ازفیس برادرم شمارشو پیداکنم اونم ازطریق فیس برادرم ماروپیداکرد وقتی بهش مسج دادم خیلی خوشحال شد ولی خوشحالیش واس چن دیقه بود چن ماهی گذشت فهمیدم ک دوسم نداره و کس دیه ایه رو دوس داشته ک اونم ولش کرده خیلی ناراحت شدم هم واس اون هم واس خودم بهم گف همیشه عشق اون توقلبشه خلاصه چن ماه دیه ای هم گذشت بیشترشبابیرون بود بارفیقاش خوش گذرونی منم خوش بودم ولی ن زیاد وخیلی کم پی ام میداد ی چن دفه باهاش ب شوخی قهر ک ببینم دوسم داره یان ولی اون حتی ی بارم بهم پی ام نمیداد تااخربهش گفتم دوسم نداری برو اونم گف هرکس منو دوس داشته باشه خودش میاددنبالم ن من دنبال اون قبل ازین ک باهم صمیمی شیم دوس دخترزیادداش منم بیشترباپسرودخترهرکی ک واس وقت گذروندن خوب بود باهاش بودم وقت میگذروندم گذشتو گذشت کم کم رابطمون صمیمی شدبهم علاقه پیداکردو تاالانم باهمیم تقریبا ی سالو چن ماه گذشته بدون هیچ قهرو دوایی باهمیم و اگ ازهم ناراحت باشیم ب هم بدن پی ام میدیم ک اینطوری هیچ کدوممون ناراحت نشیم من هم قسم خوردم بجزاون باکسی ازدواج نکنم من مطمعنم ک ب هم میرسیم چون باتمام شرایط و بدی هامون باهم کنارمیایمو پشت همیم و مشکلاتمونو باهم حل میکنیم ازون وقتی ک ازش جداشدم توسفرتاالان ندیدمش ولی دوسش دارم از راه دور ازدل پاک اونم همین طور…..
دانلود آهنگ لری آی گلم از سعید کریمی با کیفیت بالا
دانلود آهنگ لری آی گلم از سعید کریمی خواننده ی محبوب مرودشت
متن آهنگ
دلنوشته غمگین ماهرخ ۲۶ ساله کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
اسم من ماهرخ هست. ?✔️
تازه۲۶سالم تمام شده
نمیدونم از کجا شروع کنم.من در دوران مجردی اصلا دوست پسری نداشتم همیشه سرم به کتاب و درس بود و شاگرد اول بودم تمام دنیام درسم بود.خواستگارهای زیادی داشتم تا اینکه درسن ۱۸سالگی به اصرار خانوادم با پسری که پدرش با پدر من همکار بودن ازدواج کردم.ما۱۰سال تفاوت سنی داشتیم.خانوادش خیلی تو زندگی ما دخالت میکردن خیلی منو اذیت کردن خیلی ناراحتی میکردم یک سال ونیم نامزدبودیم کلا زیاد باهم نبودیم نه محبت بهم میکرد نه بیرون میرفتیم.حرف خانوادش و خیلی گوش میداد.آنقدر دو روبرامون دخالت میکردندکه ما مجبور شدیم از هم جدابشیم من بخاطر اینکه بهش ثابت کنم دوسش دارم کل مهریمو۵۰۰سکه رو بخشیدم میخواستم با اینکار بهش ثابت کنم دوسش دارم و اجازه دخالت بکسی نده.اما اون اجازه میداد پشت من نبود.حتی یک قرون خرجی هم بهم نمیداد.پدرش بهش یاد داده بود که من و ببرن محض تا مهریمو صفرکنم من زودباور برای عشقم اینکارو کردم.بعدها دخالت ها زیاد شد خلاصه اینکه از هم طلاق گرفتیم.بعد طلاق اولین باربود اشک بابامو دیدم منو بقل کرد و من تو بقلش گریه کردم چون زنی نیستم که تحت هیچ شرایطی طلاق بگیرم.ما رو جدا کردن.بابام جانباز شیمیایی هست هر روز ناراحتیش و می دیدم اعصابم بهم میریخت.بعد مدتی یک خواستگار برام اومد و دوباره ازدواج کردم.۳ماه نامزد بودیم بعد عروسی کردیم.شوهر دوم منم طلاق گرفته بود باهم ازدواج کردیم.اما بعد۳ماه فهمیدم که اعتیاد داره یعنی حشیش و تریاک و هرویین و شیشه همه اینها رو به مدت ۴سال مصرف کرد.الان ۵ساله با شوهر دومم داریم زندگی میکنیم .از این۵سال شوهرم۴سال اعتیاد داشت.تو این ۴سال شوهرم بهم نمیتوانست محبت بکنه.نمیتونستین باهم تفریح بریم چون عاشقش مواد بود.خیلی کتک خوردم خیلی درو دیوار و نگاه کردم و گریه کردم اماچون ازدواج دومم بود مجبور شدم زندگی کنم.بچه دار هم نشدیم چون مثل دخترها تو خونش بودم حتی رابطه باهم تو۴سال نداشتیم فوقش ماهی یکبار.بهش میگفتم چرا سمتم نمیای درجواب میگفت مواد مردانگیمو ازم گرفت.۸بار ترکش دادم و دوباره مصرف کرد تا اینکه بعد این همه سختی و زجر.خودش یکروز گفت این بار جدی میخوام ترک کنم.ترک کرد و الان یک سال هست که لب به مواد نزد و پاکه وبه زور مرتب جلساتNaمیره.البته هنوزم بخاطر آسیب مواد هنوز اخلاقش خوب خوب نشد.چقد کتک خوردم چقد گریه کردم.وقتی جوانها رو می دیدم خوشبختن اشکم در میومد که چرا شوهر من بهم محبت نمیکنه یا بیرون باهم نمیریم.جمعه ها آرزوم بود که شوهرم کنارم باشه نبود.شب ها با گریه میخوابیدم.الان یک سال هست که پاکه خداروشکر میکنم مواد و گذاشت کنار.الان گریه دیگه نمیکنم.در کنارم هست.اما چه فایده من ماهرخ روز اول نیستم شاد شاد بودم اما الان الکی میخندم.هیچی نمیتونه خوشحالم کنه.خیلی آسیب دیدم.الانم گریم گرفته.آرزوم اینکه یکبار یکی بهم بگه دوست دارم.یکی بهم محبت کنه.من محبت ندیدم من در حسرت عشق و محبت یک روز میمیرم…
دانلود آهنگ عاشقانه ماه تو از حامد زمانی با کیفیت بالا
دانلود آهنگ عاشقانه ماه تو از حامد زمانی
متن آهنگ
به سوی تو پر کشیــدم چیزی ندیــدم جز نگاه تو
ازت ممنــونـم گذاشتــی بازم ببینــم روی مــاه تو
واسـه ی تو زندگیمو دارم از این دنیا پس می گیرم
واســـه ی تــو دیوونه میشــم از در خــونــت نمیرم
همــه ی دنیامــو میدم تــا یه کمــی باشــی کنارم
اگــه نگـــاتو پــس بگیــری دیگــه امیـــدی نـــدارم
همــه ی دنیامــو میدم تــا یه کمــی باشــی کنارم
اگــه نگـــاتو پــس بگیــری دیگــه امیـــدی نـــدارم
برا تو از دل بریدن سختی کشیدن خیلی شیرینه
هنوزم با تو می مونم آره می دونم عاشقی اینه
نخوردم من غصـه هاتو اما برا تو از همـه سیرم
من امسال از هرچی جزتو هر روز سالو روزه میگیرم
همــه ی دنیامــو میدم تــا یه کمــی باشــی کنارم
اگــه نگـــاتو پــس بگیــری دیگــه امیـــدی نـــدارم
همــه ی دنیامــو میدم تــا یه کمــی باشــی کنارم
اگــه نگـــاتو پــس بگیــری دیگــه امیـــدی نـــدارم
دلنوشته سحر ۱۹ ساله از مراغه کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸
? سحر ۱۹ ساله مراغه (آشرقی)
هی… دیدم همه قصه شونو میگن منم دلم یهویی پر شد
نمیدونم گاها حس میکنم باید درد و دلامو یجایی چالشون کنم وگرنه عقدم میشه ، این سری هم قسمت کانال همدان موزیک شد
روزی بهترین دختر بهترین بابا مامان و بهترین ابجی ابجیا و داداشای دنیا بودم
مامانم تو یه اسایشگاه کوچولویی که بیست و هشت تا بچه ی عقب مونده و یتیم داره کار میکنه و همه کاراش به عهده اونه
مامانم دبیر ریاضیات هس معلم قدیمیه و فوق لیسانس ولی همه ی زندگیشو بخاطر اسایشگاه ول کرده و الان ده سالی میشه سرش گرم اونجاس
خلاصه بزرگی و مهربونی مامانم تو کلمه ها جا نمیشه فرشته هم کمه بگم بهش
بابامم قد مامانم مهربون باغیرت و مرد تمام زندگی و رفیقمه
داداشام تهرانن
آبجی بزرگم مراغه
و تو خونه من و آیلا موندیم که آیلا ۹ سالشه
از بچگی موقعی که خودمم یادم نمیاد با مامان نماز میخوندم
سرم گرم زندگیم بود گرم درس هام گرم مدرسه ام گرم اسایشگاه گرم اخر هفته هایی که با بابا میرفتیم باغ
گرم انتظار برای اومدن داداشام از تهران
گرم عید
گرم نماز خوندنم
گرم مسابقات والیبال بین مدارس
گرم به لیوان چایی پررنگ با نون سنگک کنار بابا مامان تو حیاط
نمیدونم بگم از بخت و شانس بدم یا تقدیر الهی
خلاصه هرچی که هس سه سال پیش تابستان میرفتم کلاس زبان برای اولین بار در زندگیم خواستم بدون مامان بابا برم سرکلاس و برگردم
کلاسم داخل شهر و خونه ما شهرک (شهرک ها معمولا کناره های شهرن)
موقع برگشتن طعمه تاکسیرانی شدم که مشروب خورده و مست دنبال جنایت بود
دوس ندارم اصل ماجرار و تعریف کنم ولی خلاصش اینه که من سوار تاکسی شدم و تاکسی از شهر خارج و به باغی رفتیم و درعین ناباوری ترسیده بودم
سه تا مرد تقریبا لخت هم تو باغ بودن و منتظر من
تنها چیزی که یادم میاد التماسم به خدا برای ابروم پیش خودش پیش بابا و مامانم و غیرت داداشام
و هرچیز دیگه بود
فک کنم خدا منو قدری دوس داشت که اونا حتی جرات نکردن دست هم بهم بزنن
نمیدونم شایدم بخاطر ترس و لرز شدیدم بود که خودشونم ترسیده بودن یه وخ سکته مکته نکنم
بابام و اطلاع داده بودم تو راه و از طریق گوشیم پیدام کرده بودن و بعد پلیس بازی و فلان چهار نفرو گرفتن و منم سپردن دست بابام و رفتیم خونه
مامانم با گریه لباسای خاکیمو عوض میکرد و من همونطور میلرزیدم هی باهام حرف میزد ولی من چیزی نمیفهمیدم
آخرش بردنم بیمارستان
چن تا ارامبخش و فلان من خوابیدم فرداش پا شدم مامانم هرچی گف هیچی نگفتم لکنت زبان گرفته بودم
وختی فهمیدم نمیتونم حرف بزنم دنیا رو سرم خراب شد انگار مردم
از زندگی سیر شدم گوشه گیر شدم
مدرسه نرفتم حتی تو خونه هم با کسی رابطه نداشتم و فقط منو اتاق و یه هندزفری و گریه و گریه و گریه
بعد از مدتی سعی کردم حرف بزنم کم کم داشتم بعضی کلمه هارو میگفتم
و همچنان دنبال راه های روانپزشکی برای درمانم بودیم
حدود شش ماه بعد دکتری به اسم جوانمرد که آلمان زندگی میکنه و اونجا دکتر هس آشنا شدیم
بعد از چن تا ازمایش فهمیده بود که تو جمجمه ام تومور دارم
چی بهتر از این؟؟
با شرایط من؟؟!!
با خودم میگفتم خدایا دستت درد نکنه واقعا که مردی
با خدا قهر کردم نمازمو نخوندم
گوشه گیر تر شدم و گوشه گیرتر
خسته تر و خسته تر
بعد چن ماه اماده سازی شیمی درمانی و چن مرحله پرتو درمانی شروع شد
و ابجیم موهای بلندمو از ته زد
تنها چیز دوس داشتنیم همین موهام بود که داداشام و بابا از بچگی نذاشته بودن کوتاه کنم و کلی خاطره با مامان و موهام داشتم
مامانم موقع تراشیدن طوری گریه میکرد که انگار سرمو بریدن
من نمیدونستم شیمی درمانی میشم و بعد ها فهمیدم
خنگ نیستم فقط حرفای دروغ مامان و بابامو باور کرده بودم
بعد از چن مرحله شیمی درمانی زندگی واقعا برام سخت شده بود
چون تهران میموندم و مجبورا میموندم بیمارستان و هردو هفته یکی دو روز میرفتم خونه داداشام
روانی شده بودم روانی واقعی
که حتی بعد از چن ماه روان درمانیم هم کردن که هرروز هجده نوزده ساعت فقط میخوابیدم
بعد از هفت هشت ماه شیمی درمانی و پرتو درمانی بینتیجه بود و دکترم مجبور به عمل جراحی شد و چون تومور وخیم و چسبیده به مغزم بود احتمال مرگ مغزی رو داشتم
عمل جراحی و رفتیم المان پنج روز فقط بیهوش بودم
تو این سالها چندین بار مردم و زنده شدم
هروخ اشک مامانمو میدیدم دنیارو سرم خراب میشد
من گناهم چی بود…
___
? @Nakaman_iR
دانلود آهنگ غمگین ماه عسل از حامد زمانی با لینک مستقیم
دانلود آهنگ غمگین ماه عسل از حامد زمانی
متن اهنگ دسنم رو بگیر نگذار اشتباه برم …
آهنگ مورد نیاز خود را درخواست کنید.